ریحانهریحانه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و باباش

بابایی طاقت نیاورد

دخمل خوشجلم بابایی نتونست دوریتو تحمل کنه واسه همین اومد دنبالمون و ما رو آورد خونه دایی جونی هم با خودمون آوردیم تا روزا تنها نباشیم دختر لوووووس باباتی دیگه   ...
23 شهريور 1393

تنها گذاشتن بابایی

 امروز من و دایی جوون و شما خوشجل خانوم رفتیم خونه مامان جون مجبور شدیم بابایی رو تنها بزاریم واااااای که چقدر سخته دوری از بابایی اونم 2 هفته !!!! ولی مجبور بودیم بریم کاش مامان جون اینا نزدیکمون بودن  ...
23 شهريور 1393

بابا جون ناقلا!!!

امروز عمو حامد و زن عمو دارن میان پیشمون بابا جون ناقلا هم دوباره باهاشون اومد همش بخاطر تو بود عسل مامان آخه باباجون زیاد حوصله تهران رو نداره ولی بخاطر دیدن تو باهاشون اومد قربونت برم که انقدر سریع خودتو تو دل همه جا کردی عمو وحیدم  آخر شب رسید کلی قربون صدقت رفت .ولی عمو حامد میترسید بغلت کنه آخه هنوز کوچولویی عزیزم غصه نخوریاااا خیلی دوستت داره.   ...
23 شهريور 1393

تنها شدن

خیلی ناراحتم آخه مامان جون و بابا جون امروز از پیشمون رفتن آخه مجبورن برن سرکار مرخصیشونم تموم  شده بود کلی غصه خوردم البته دایی جون پیشمون موند آخه بابایی مجبوره تا دیر وقت سرکار بمونه وقتی مامان جون اینا رفتن من کلی گریه کردم بابایی و دایی دلداریم دادن ولی آروم نمیشدم  کهههه !!!! دیگه از امروز واقعا دست تنهام و سختیای مادر شدن شروع میشه البته دخمل گلم شما خیلی خوب و آرومی و زیاد اذیت نمیکنی   ...
23 شهريور 1393

بدون عنوان

بابا جوونی(بابای بابا) اومد پیشمون 2 روز موند خیلی خوشحال بود و کلی نازت کرد  ولی بخاطر اینکه مامان جوون نیست  تا تو رو ببینه ناراحت بود.بابا جون خیلی زود رفت آخه براش سخته تو آپارتمان و شلوغی تهران بمونه، ریحانه جون خاله ی بابایی و سوگند و مصطفی بخاطر کمک به ما چند روز خونمون موندن و کمک حال مامان جووون بودن دستشون درد نکنه کلی به زحمت افتادن وقتی داشتن میرفتن برای ما سخت بود چون خیلی بهشون عادت کرده بودیم . الهی بمیرم مصطفی کوچولو هم مریض شده بود  مجبور شدن زودتر برن ایشالا که زودی خوب بشه
23 شهريور 1393

بدون عنوان

1393/04/04 عزیز دل مامانی دیشب کلی بهمون خوش گذشت بابا جوون رفت و برای شما کیک خرید و خاله های بابایی هم اومدن و به جمعمون اضافه شدن  دستشون درد نکنه کلی هم برات کادو آوردن . خلاصه تو فرشته کوچولو و ناز من باعث شادی همه شدی فدااااات بشم مامانی مصطفی کوچولو هم کلی با دیدنت ذوق کرده بود و مدام تو رو میبوسید    ی مامانی جون چون شما هنوز کوشولویی مصطفی به جات شمع رو  فوت  کرد ، ایشالا سال دیگه خودت شمعتو فوت میکنی عشقم ...
23 شهريور 1393

اومدن ریحانه به خونه

1393/04/03 عزیز دلم به خونت خوش اومدی الهی مامان فدات بشه    میدونم استقبال خوبی ازت نشد آخه هیشکی نبود فقط من و بابایی و مامان جوون وبابا جوون دایی جوون بودیم  ولی خودمونم برات کم نذاشتیم عشقم. الهی بگردم مامان جوون کلی خسته شد دیشبم که اصلا نتونست بخوابه بخاطر اینکه همش مراقب ما بود. خیلی خوشحالم عزیزم که صحیح و سالم پا به این دنیا گذاشتی  دوستت دااااااااااااااااااااااااااااااااااارم ...
23 شهريور 1393

خاطره زایمان

1393/04/02 صبح زوده زود یعنی ساعت 5:15 بابایی و مامان جون و بابا جون و دایی جون والبته منو شما دخمل نازم  از خونه زدیم بیرون و رفتیم به سمت بیمارستان ساعت 6 رسیدیم و منو بابایی رفتیم کارای پذیرشو انجام دادیم و من با همه خداحافظی کردم تو چشمای همشون نگرانی و استرسو میدیدم ولی من با خنده و خوشحالی ازشون خداحافظی کردم تا دلواپس نباشن.بهشون گفتم من دارم میرم تا با یه نی نی خوشجل برگردم  ولی بغض گلومو گرفته بود و من پررو به روی خودم نمیاوردم!!!!!! من و شما رفتیم و یه خانومه دوباره همون سوالایی که تو پذیرش جواب دادیم و ازمون پرسید و بعد راهنماییمون کرد تا بریم و لباسامونو عوض کنیم بعد از عوض کردن لباسا برای بار آخر صدای قلب خوش...
10 شهريور 1393

اخرین شب تو دل،مامانی بودن

1394/04/01 دختر ناز مامان حالت خوبه ؟الان که دارم اینو برات مینویسم ساعت 2:15نیمه شبه و من دارم لحظه شماری میکنم برای اومدنت چون باید تا چند ساعت دیگه بریم بیمارستان تا دخمل ناز بیای به این دنیا مامانی دیگه داره لحظه های با هم  بودنمون تموم میشه و تو دختر نانازی داری کم کم پاتو میزاری توی این دنیا و از مامانی دور میشی  خدایا دخترمو به خودت میسپارم ،خدایا 9ماه با تمام سختیا و شیرینی هاش داره تموم میشه ایشالا که به خیر و خوشی تموم بشه و نی نی من سالم بیاد تو بغلم  الهییی قربوووووونت برم عزیزم که امشب تکونات بیشتر شده میدونم بعدها دلم برای تکونات تنگ میشه برای با تو بودن برای وقتایی که ناراحت بودمو حالم خوب نبود و ...
2 شهريور 1393